جدول جو
جدول جو

معنی سرخ چشم - جستجوی لغت در جدول جو

سرخ چشم
(سُ چَ / چِ)
آنکه چشم او سرخ باشد: عمر رضی اﷲ عنه مردی بود بلندقامت و تناور، سرخ چشم و اسمر. (مجمل التواریخ) ، کنایه از جلاد و مردم خونریز. (برهان) (انجمن آرا) :
جوقی از این زردگوش گاه غضب سرخ چشم
هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او.
خاقانی.
آن مؤذن سرخ چشم سرمست
قامت به سر زبان برآورد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 506)
لغت نامه دهخدا
سرخ چشم
آنکه داری دیدگان سرخ رنگ باشد، جلاد مرد خونریز
تصویری از سرخ چشم
تصویر سرخ چشم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرخ فام
تصویر سرخ فام
سرخ رنگ، قرمز رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراخ چشم
تصویر فراخ چشم
ویژگی آنکه چشمان بزرگ و گشاده دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوخ چشم
تصویر شوخ چشم
شوخ دیده، بی شرم، بی حیا، گستاخ، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
(حَ خوَرْ / خُ دَ)
سخت غضبناک گشتن:
برآشفت بهرام و شد سرخ چشم
ز گفتار پرموده آمد به خشم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ چَ / چِ)
کنایه از سخت روی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). بی روی بی حیا. (آنندراج). وقیح. (فرهنگ خطی) :
در گدازم ز شرم مدعیان
نرم چشمان چه سخت رویانند.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
سرخ رنگ:
بفرمود مهتر که جام آورید
بدو در می سرخ فام آورید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
گستاخ و بی ادب. (ناظم الاطباء). بیشرم. بی آزرم:
غمی گشت و بگذاشت دریابخشم
به فرزند گفت ای بد شوخ چشم.
فردوسی.
اگر سرد گویم بر این شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم.
فردوسی.
من این دو لفظ مثل سازم از کلام عوام
به وقت آنکه ز هر شوخ چشمم آید خشم.
خاقانی.
امروز شوخ چشمان آسوده خاطرند
من شوخ چشم نیستم ای کاش هستمی.
خاقانی.
و سپهر شوخ چشم غدار چشم زخمی رسانید. (سندبادنامه چ استانبول ص 245).
بسکه بودم چون گل نرگس دوروی و شوخ چشم
باز یکچندی زبان در کام چون سوسن کشم.
سعدی.
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.
سعدی.
طزع، شوخ چشم شدن. طسع، شوخ چشم شدن. (منتهی الارب) ، زیبا. عشوه گر:
بخندد بگوید که ای شوخ چشم
ز عشق تو گریم نه از درد و خشم.
فردوسی.
از که آمختی نهادن شعرها ای شوخ چشم
گر به رستۀ عاشقان هرگز نبودی آشنا.
عسجدی.
و گل سرخ روی سبزقبا شوخ چشم رعنا... مجاورت خار موجب ننگ و عار نمیشمرد. (سندبادنامه ص 184).
شوخ چشم از سر بهانه نرفت
تیر بر چشمۀ نشانه نرفت.
نظامی.
پسری شوخ چشم و کشتی گیر
شوخ چشمی که بگسلد زنجیر.
سعدی.
ساقیان سیم ساق و شاهدان شوخ چشم
عاشقان خوش نفس جان پروران خوش نشین.
؟ (از ترجمه محاسن اصفهان ص 32).
، گستاخ. جسور. بی باک. ماجن. (منتهی الارب) :
دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم
او باز آرمیده و پرشرم و کش خرام.
سوزنی.
کو دشمن شوخ چشم بی باک
تا عیب مرابه من نماید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَ چَ / چِ)
شوخ و بی حیا. (آنندراج). گستاخ و بی شرم و بی حیا. (ناظم الاطباء) :
جست دعوی گر مخالف گوی
زیرک سخت چشم حجت جوی.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تُ چَ / چِ)
چشم گیرا. (ناظم الاطباء). زیباچشم. دارای چشم جذاب. که چشم او بیننده را بخود کشد:
کرد را بود دختری بجمال
لعبتی، ترک چشم و هندو خال.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ چَ / چِ)
اعین. آنکه چشمی بزرگ و گشاده دارد. (یادداشت بخط مؤلف) : واشق مردی بود معتدل بالا و فراخ چشم. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورم چشم
تصویر ورم چشم
چشم آماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخ چشم
تصویر فراخ چشم
آنکه داری چشمی بزرگ و گشاده است اعین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوخ چشم
تصویر شوخ چشم
بیشرم، بی ادب، گستاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیه چشم
تصویر سیه چشم
آن که دارای چشمانی سیاه رنگ باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخ فام
تصویر سرخ فام
سرخرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوخ چشم
تصویر شوخ چشم
((چَ یا چِ))
بی شرم
فرهنگ فارسی معین
آتشفام، آذرفام، سرخ رنگ، سرخ گونه
متضاد: سبزرنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی حیا، بی شرم، پرده در، دریده، گستاخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتعی در روستای سیامرگوی کتول، چشمه ای در جنوب گرگان
فرهنگ گویش مازندرانی
دید کافی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بیشه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
سرخ همانند زغال افروخته
فرهنگ گویش مازندرانی
سینه سرخ، نام پرنده ایست
فرهنگ گویش مازندرانی
چشم چران، آدم هیز
فرهنگ گویش مازندرانی
چشم درشت، چشم برآمده
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که چشمانی گرد و کوچک دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
سرخ به مانند آتش، بسیار سرخ
فرهنگ گویش مازندرانی
قلق، لم، شرایط مناسب، شرایط مناسب جهت کاربرد فن در کشتی
فرهنگ گویش مازندرانی
صورت گل انداخته
فرهنگ گویش مازندرانی